مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

مهمونی

هفته پیش یعنی چهارشنبه خونه خاله زهره (دختر خاله من) دعوت داشتیم. از شب قبل همه چیز شما رو آماده کرده بودم مبادا چیزی یادم بره.چهارشنبه ظهر باباجون اومد دنبالمون و با مامان و خاله ها راهی شدیم. وسط راه یادم افتاد که گوشیمو نیاوردم باباجون خواست دنده عقب بیاد یهو شما جیغ زدی دَ دَ گفتم باشه مامان. خونه خاله زهره بچه هم سن شما نبود و آتنا جون بیشتر با زینب و زهرا بود. علی اکبر هم کمی حال ندار بود.شما هم یا پیش دایی محمدرضا بودی یا پیش مامان و خاله اعظم گلم. شب هم پیش خاله زهره بودیم. ی مسئله جالب اینکه نسبت به دو ماه پیش کلی تغییر اخلاق دادی. قبلا هر کی برات ادا در میاورد می خندیدی ولی الان شدی پدر دومت. همین طور که پدرت جدی هست ...
30 دی 1391

لواسان

هفته گذشته خاله اعظم (خاله من) که از اون خاله های فوق العاده مهربون و دلسوز هست برای دیدن شما چند روزی مهمان خانه مامان جون بود. بابا جون هم به خاطر اومدن خاله اعظم همگی مون رو بردند لواسان. آخه امسال چون خونه لواسون رو دارند می سازند آلاخون بالاخون بودیم. به امید خدا زودتر مشکلات باباجون حل بشه و تعطیلات مثل همیشه بریم خونه خودمون. خلاصه که از بعد از زایمانم نه که ددری بودم چون مسافرتی هم پیش نیومد حسابی حوصله ام سر رفته بود. رفتن به لواسون هر چند 4 ، 5 ساعتی بود ولی خیلی روحیه امو عوض کرد. البته ما به گلندوئک رفتیم. خیلی دلم برای روستامون یعنی نیکنامده(یکی از روستاهای لواسان) تنگ شده. این هم عکس های شما در رستو...
24 دی 1391

درد دل مادرانه

یواش یواش باید آماده بشم برای رفتن به اداره. چند روز پیش بود که داشتم به دورانی که با هم می رفتیم اداره فکر می کردم.یادش بخیر. اوایل صبح ها که ساعت 30/6 صبح که بلند میشدیم ی کم تهوع داشتم اون هم چون ی نازنینی تو وجودم داشت رشد می کرد. بدو بدو از خونه می زدیم بیرون اوایل از پل هوایی که می رفتیم خیلی برام سخت بود و بعدش دکتر از این کار منعم کرد و بعدش با چه حول و هراسی از وسط اتوبان می دویدیم. چون راهی به جز وسط اتوبان نداشتیم. یادمه که یک بار ماشین بهم زد راننده بیچاره تا خواست بهم چیزی بگه وقتی دید باردارم دلش به حالم سوخت.اون تو بودی که امید رو تو وجودم روشن کردی. بعد با استرس ماشین سوار می شدیم تا دیر به اداره نرس...
22 دی 1391

یک تجربه

پسر گلم امیدوارم تا وقتی که بتونی بخونی بتونم توی وبلاگت خاطره هاتو قرار بدم همیشه که نباید خاطره باشه می تونه ی تجربه، نصیحت، حرف مادرانه هم باشه. پس از این به بعد با هم دردل هم میکنیم دنیا خیلی کوچیکه. بزار بزرگ تر بشی به این حرفم میرسی و دنیا محل عمل و عکس العمل هست. هر کاری بکنی خواه خوب باشه یا بد عکس العملش رو می بینی.خوبی بکنی خوبی می بینی بدی بکنی بدی می بینی. خیلی به این حرف رسیدم. بارها وقتی نشستیم و به قول معروف تو جمع در مورد ی نفری حرف زده شده دیدم همون مسئله برای خودم هم پیش اومده. خیلی وقته که این عادت رو رها کردم. اگر دوست داری که یک انسان باشی که خیلی سخت هم هست. سعی کن در مورد آدم ها نه قضا...
19 دی 1391

چکاپ ماهانه

امروز بالاخره بعد از پنج ماه و نیم موفق شدیم با پدرت بریم پیش دکتر اطفالت (دکتر فتحی).آخه دکتر 10 روزت بود که گفت دفعه بعد با پدرش بیا. پدرت هم زود گوش داد بعد از پنج ماه و نیم اومدددددددددددد. صبح ساعت 30/6 که خواستم پوشکت رو تعویض کنم بیدار شدی و بلند بلند حرف می زدی. همیشه بدون زنگ زدن به دکتر زود میرفتم ولی ترسیدم بعد از تعطیلی شنبه(به خاطر آلودگی هوا) دکتر نباشه بنابراین اول زنگ زدم و بعد رفتیم. مطب خیلی شلوغ بود. خیلی خوشحال بودی. به نظرم به خاطر این بود که دو و برت نی نی زیاد بود مطب رو گذاشته بودی رو سرت.بس که حرف میزدی. من نمیدونم چرا وقتی میری مطب دکتر فتحی این کارها رو میکنی. کارتون تام و جری رو طوری نگاه میکر...
19 دی 1391

دومین گریه

فکرشو کن که مامانت برای دومین بار گریه اش دراومد. اولین بار زمان ختنه کردنت بود. و حالا دومین بار: پنج شنبه غروب بود که با هم رفتیم خونه مون. پدرت سرماخوردگی شدید داشت و دو روز ما نرفتیم خانه که بهتر بشه و سعی می کرد بهت نزدیک نشه تا شما سرماخوردگی نگیری. از غروب پنج شنبه مدام گریه می کردی. البته از واکسن 4 ماهگی که گریه هات شروع شد هنوز ادامه داره. اون پسره خوبی که رو پا میخوابید دو ماه هست که باید راهش ببریم بخوابه. خلاصه که وقتی رسیدیم خونه هم گریه می کردی. هر طور بود تا ساعت 30/11 سرگرمت کردم. ولی از یک ربع بعدش شروع کردی گریه شدید. شدید میگم شدید میشنوی. بدون وقفه. گفتم شاید گرسنه اته. شیر دادم قط...
17 دی 1391

تولد پنج ماهگی

عزیز دلم پسر خوبم تولد پنج ماهگیت مبارک باشه عشقممممم امروز ساعت 35 : 7 گل پسرم پنج ماهش تموم شد و رفت تو شش ماهگی امروز خونه مامان طاهره (مادر پدرت) هستیم. صبح مامان جون زنگ زد و تولد پنج ماهگیت رو تبریک گفت. گل پسرم دیگه: 1- تمام اطرافیانش رو تشخیص میده. جهت اطلاع که خانم ها خیلی رابطه ات خوبه و با آقایون رابطه خوبی نداری و باید چند ساعتی بگذره تا دوست بشی.مثلا دو روز پیش که آمدیم خانه مامان طاهره ساعتی طول کشید تا با عمو امیر دوست شدی. 2- دو روزی هست که اندازه یک قاشق چای خوری بهت آب پرتقال و خیلی کم سیب میدم. 3- به کمک اطرافیان می نشینی.بیشتر دوست داری بشینی تا روی دست مثل ماه های گذشته بخوابی. 4- من رو ک...
3 دی 1391
1